
داستان کوتاه ترسناک چند خطی برای کودکان
ترسناک ترین داستان های کوتاه چند خطی
در سال ۱۳۱۰، زنی به نام محبوبه در یکی از روستاهای غرب کشور زندگی می کرد و با زحمت چهار فرزندش را بزرگ می کرد. یک روز قرار شد همکارش صبح زود او را برای رفتن به محل کار جدید همراهی کند. ساعت ۵ صبح کسی در زد و محبوبه فکر کرد همکارش آمده، پس پشت سر او راه افتاد. اما در مسیر متوجه شد رد پاهای او به طرز عجیبی بزرگ تر می شود. ترسید و برگشت خانه، جایی که دید همکار واقعی اش تازه رسیده. او فهمید که موجودی شبیه به همکارش، در واقع جن بوده و قصد داشته او را با خود ببرد. از آن پس محبوبه هرگز تنها در تاریکی بیرون نرفت.
روایت کوتاه ترسناک واقعی
این ماجرای ترسناک واقعی از زبان پیرمردی اهل کاشان روایت شده که همیشه سحرگاهان به تنهایی به حمام عمومی می رفت تا از شلوغی دور بماند. یکی از همان صبح ها، زمانی که حمام هنوز در سکوت و تاریکی بود، مردی را دید که در حال شست و شو بود. با او سلام کرد و پس از گپ و گفتی دوستانه، از او خواست تا پشتش را کیسه بکشد. هنگام خم شدن، ناگهان متوجه شد که آن مرد به جای پا سُم دارد. با وجود ترسی که تمام وجودش را گرفت، خونسردی اش را حفظ کرد، به بهانه سرما خودش را آب کشید و از او خداحافظی کرد. وقتی موضوع را با حمامی و چند نفر از نزدیکانش در میان گذاشت، همه گفتند چنین کسی را ندیده اند. هرچند دیگر آن مرد مرموز را ندید، اما هنوز با شگفتی از شجاعتی که نشان داده و باز هم تنها به حمام رفته، یاد می کند.
داستان کوتاه ترسناک چند خطی جدید

مردی اهل بیگو در جزیره گوام شبی حدود ساعت ۲ نیمه شب، پس از مهمانی در حال بازگشت به خانه بود. در مسیر، دختر بچه ای را کنار جاده دید و ناگهان او را در آینه عقب ماشین دید که صورتش را به شیشه چسبانده بود. بعد از ناپدید شدنش، با وحشت به راه ادامه داد. وقتی به خانه رسید، همان دختر را کنار پیاده رو دید که به او لبخند می زد و در اثر شوک، کنترل ماشین را از دست داد و تصادف کرد. چند روز بعد، در همان محل یک صلیب قدیمی یافت که ظاهراً محل تصادف مرگبار همان دختر بوده است. از آن شب، همیشه شب ها با کسی به خانه بر می گردد.
داستان کوتاه ترسناک چند خطی شیطانی
شب ها صدای خش خش عجیبی از اتاق زیر شیروانی به گوش می رسید که خانواده ابتدا آن را جدی نمی گرفتند. اما یک شب، بخشی از سقف شکافت و تکه ای استخوان پوسیده آویزان شد. سپس چشمان سیاه و براق یک موجود مرموز در تاریکی ظاهر شد و به خانواده خیره شد. پس از این حادثه، چراغ ها خاموش شدند و پدر خانواده ناپدید شد. از آن زمان، هر شب یکی از اعضای خانواده ناپدید می شد و تنها صدای خش خش و آن چشمان ترسناک باقی می ماندند که روز به روز نزدیک تر میشدند.
داستان کوتاه ترسناک چند خطی چیست
داستان کوتاه ترسناک چند خطی جن زده

یکی از شب ها بعد از کلاس، دوستم تصمیم گرفت مسیر دانشگاه تا خوابگاه را پیاده برود. هوا خوب بود و چون نوبت شام با او بود، در راه چند تا همبرگر خرید. بعد از شام و تماشای فوتبال همه خوابیدند، اما او خوابش نمی برد و در فکر بود. بالاخره که خوابش برد، با صدای هذیان گفتن یوسف، هم اتاقی اش بیدار شد. اول فکر کرد کابوس می بیند، اما بعد صدای خنده و پچ پچ شنید.
وقتی چشم هایش را باز کرد، با صحنه ای عجیب روبهرو شد: چند موجود سفید و گچی شکل دور تخت یوسف نشسته بودند، می خندیدند و پچ پچ می کردند. ناگهان متوجه حضورش شدند و به سمت آشپزخانه فرار کردند. او از ترس تا صبح زیر لحاف قایم شد. صبح که موضوع را برای یوسف و بقیه تعریف کرد، همه گفتند چیزی ندیده و نشنیده اند. فقط خودش شاهد آن صحنه عجیب بود.
داستان کوتاه ترسناک چند خطی خلاصه
در نقطه ای دور از شهر زن و شوهری در خانه ای کهنه و جدا افتاده زندگی می کردند. زن زبانی تند و رفتاری تندتر داشت، و شوهرش بیشتر وقت ها سکوت را به هر واکنشی ترجیح می داد.
یک روز مرد تصمیم گرفت در حیاط، چاهی برای آب بکند. آفتاب تند بود و صدای کلنگ به سنگ، سکوت اطراف را شکسته بود. اما ناگهان از دل چاه نسیمی سرد وزید و صدایی ناشناخته شنیده شد. زن با دیدن این صحنه چراغ قوه ای به مرد داد و با طنابی او را به داخل چاه فرستاد تا منبع صدا را بررسی کند.
دقایقی بعد مرد با ورقی قدیمی و خاک خورده از چاه بالا آمد. روی آن با خطی عجیب نوشته شده بود: چیزهای بیشتری بفرست. زن که این پیام را خواند، بدون گفتن حرفی به سمت خانه دوید و صندوقچه اش را گشود؛ جواهرات و اشیای قیمتی اش را در جای امنی پنهان کرد.
وقتی مرد برگشت، پشت وانتش را پر از چراغ قوه های مستعمل و وسایل بی ارزش کرده بود.
عصبانی بود، لگد به جعبه ها می زد و زیر لب غرولند می کرد. زن ناگهان فرمان را در دست گرفت: خودش پشت فرمان نشست، مرد را داخل یک سطل آهنی انداخت، و با طناب او را به درون چاه فرستاد. ده دقیقه گذشت و زن که منتظر بالا آمدن شوهرش بود، طناب را بالا کشید، اما سطل خالی بود. فقط نوشته ای روی آن باقی مانده بود، با همان خط قبلی: ممنون بابت گوشت.
داستان کوتاه ترسناک چند خطی خارجی

داستان کوتاه ترسناک چند خطی گروهی
یک گروه کاوشگر به دنبال یک گنج قدیمی به کوهستانی دورافتاده رفتند و وارد غاری تاریک و سرد شدند. هوا سنگین و نمناک بود و دیوارهای غار پر از نقش های عجیب و لکه های قرمز بود. هر قدم صدای ترسناکی در غار می انداخت.
ناگهان صدایی خش دار و عجیبی به زبانی قدیمی در غار پیچید و سپس صدای آرام و ترسناکی گفت: اینجا جای شما نیست
وقتی کاوشگران برگشتند، یک موجود بزرگ و ترسناک را دیدند؛ قامتش بلندتر از سقف غار بود، چشمانش تاریک و براق و پوستش مثل سنگ شکسته بود. نگاهش سرد و بی رحم بود، مثل اینکه می خواست جانشان را یخ بزند.
آن ها شروع به فرار کردند، اما غار تغییر کرد. دیوارها نزدیک شدند، سایه ها حرکت کردند و صداهایی از دوردست اسمشان را صدا زدند. یکی یکی ناپدید شدند و هیچ کس دیگر از آن غار بیرون نیامد. تنها چیزی که ماند، همان صدای ترسناک بود: اینجا جای شما نیست.
داستان ترسناک کوتاه درباره ارواح

داستان کوتاه ترسناک با پایان غیر منتظره
حدوده چند سال پیش آدریان و لئو، دو مرد جوان، نیمه شب در جاده ای متروکه رانندگی می کردند که ناگهان زنی سفیدپوش را وسط جاده دیدند. پشت سر او فقط موهای بلندش مشخص بود. وقتی به زن نزدیک تر شدند، ترمز کردند و دیدند چهره ای کریه با خون روی صورتش دارد. آدریان وحشت زده پدال گاز را فشار داد، اما لحظاتی بعد لئو با وحشت دید زن بی سر روی صندلی عقب نشسته است.
آدریان هم از آینه عقب متوجه شد که زن بدون سر آن ها را تعقیب می کند. این حادثه آن ها را شوکه و ترساند و تا مدت ها نمی توانستند حرف بزنند. بعدا داستان را به خانواده و دوستان گفتند و تصمیم گرفتند هرگز به آن جاده نزدیک نشوند. این تجربه تاریک و هراسناک، برای همیشه در ذهنشان باقی ماند.
داستان کوتاه ترسناک واقعی ایرانی
داستان ترسناک چند خطی در حد مرگ کوتاه
این داستان ترسناک در یکی از شهرستان های غرب کشور و مربوط به حدود سال ۱۳۱۰ اتفاق افتاده است. در یک روستا زنی به نام محبوبه زندگی می کرد که پس از فوت همسرش، تصمیم گرفت ازدواج نکند و خودش چهار فرزندش را بزرگ کند. محبوبه صبح ها خیلی زود، حوالی ساعت ۵، همراه چند زن دیگر به محل کارشان می رفتند. روزی محل کارشان تغییر کرد و با محبوبه شرط گذاشتند که صبح ساعت ۵ آن ها را دنبال کنند تا به محل جدید بروند.
صبح فردا، درست ساعت ۵ و وقتی برف سنگینی باریده بود، در خانه به صدا درآمد. محبوبه به سمت در رفت تا برای سر کار رفتن آماده شود. وقتی بیرون آمد، همکارش را دید که منتظر بود. در را بست و پشت سر همکارش حرکت کرد. چون برف زیاد بود، پای خودش را روی جای پای همکارش می گذاشت.
بعد از مدتی متوجه شد جای پای همکار ش بزرگ تر و بزرگ تر می شود. او با خودش چیزی نگفت و به راهش ادامه داد، اما وقتی جای پاها خیلی بزرگ شد، همان جا ایستاد و سریع به خانه برگشت. وقتی رسید، با تعجب دید همکارش همان جا، جلوی در خانه منتظرش ایستاده است.
همکارش به او گفت: خوب کردی که برگشتی، آن شخص اصلاً انسان نبود، بلکه جن بود و می خواست تو را با خود ببرد.
داستان کوتاه ترسناک چند خطی خانم باردار
داستان ترسناک صدایی از آینه
سارا تنها در خانه بود و مثل همیشه، قبل از خواب جلوی آینه نشست تا موهایش را شانه کند. آینه قدیمی بود و از مادربزرگش به او رسیده بود.
همان طور که مشغول شانه زدن بود، صدای نفس کشیدن آرامی شنید. اول فکر کرد خیالاتی شده، اما وقتی به آینه نگاه کرد، دید تصویرش لبخند می زند؛ در حالی که خودش لبخند نزده بود.
ناگهان تصویر درون آینه با صدایی آرام گفت: من همیشه اینجا بودم، سارا با وحشت آینه را با پارچه پوشاند. اما از آن شب به بعد، هر وقت همه جا ساکت می شود، هنوز صدای نفس کشیدن کسی را از پشت آینه می شنود.
داستان ترسناک چشم سوم مادربزرگ
یک شب هنگام خواب دختر چهار ساله ام زیر لب آهنگی را زمزمه می کرد که برایم عجیب آشنا بود. کمی دقیق تر گوش دادم و با ناباوری فهمیدم همان لالایی ای است که مادرم در کودکی برایم می خواند. با تعجب از او پرسیدم: این آهنگو از کجا یاد گرفتی؟
او خیلی ساده و آرام جواب داد: مادربزرگم هر شب قبل خواب برام می خونه.
قلبم فرو ریخت. مادرم، یعنی مادربزرگ او، پنج سال پیش از تولد دخترم فوت کرده بود.
نفس در سینه ام حبس شد. خانه ساکت شد. دخترم همان طور آرام چشمانش را بست و گفت: اون همیشه کنار تختم می نشینه و برام می خونه، مثل امشب. آن شب تا صبح جرأت نکردم حتی پلک بزنم. هنوز هم نمی دانم چه کسی واقعا برای دخترم لالایی می خوانَد.
داستان ترسناک چند خطی پدربزرگ
داستان ترسناک چند خطی پسر بچه ی پشت پنجره
مدتی بود هر شب، درست ساعت سه، سایه ی یک پسربچه را پشت پنجره ی اتاقم می دیدم. فکر می کردم توهم است یا شاید بچه ای بازیگوش از همسایه ها. اما سایه اش هر شب دقیقا همان جا می ایستاد، بی حرکت، بی صدا.
یک شب طاقت نیاوردم. چراغ قوه ام را برداشتم و به سمت پنجره نور انداختم. قلبم ایستاد. چهره ی پسربچه، دقیقا مثل عکس کودکی من بود. همان لباس، همان نگاه، همان زخم کوچک روی ابرو. خشکم زده بود. نه می توانستم جیغ بزنم نه تکان بخورم. فقط تماشا می کردم.
او لبخند زد، لبخندی که هیچ وقت در عکس های کودکی ام نبود. از آن شب به بعد دیگر هیچ وقت خودم را در آینه نگاه نکردم. چون نمی دانم آن که در آینه می بینم، واقعا منم یا اون.
داستان ترسناک دو خطی داستان مرگ اسب ها
⏬مقالات پیشنهادی برای شما عزیزان⏬
داستان کوتاه برای ابتدایی هاموسیقی رقص معاصر
طراحی معماری سنتی ایرانی
👌👌❤