داستان کوتاه ترسناک چند خطی
اتاقی تاریک و سرد با پنجره‌ ای شکسته که مهتاب از آن می‌ تابد. پرده در باد می‌ لرزد و صدایی مبهم از زیرزمین شنیده می‌ شود؛ انگار چیزی در تاریکی انتظار می‌ کشد. در این مقاله از وب‌ سایت هنرمند ایران، با موضوع داستان کوتاه ترسناک چند خطی همراه شما هستیم؛ با نگاهی هنری به دنیای فرهنگ و خلاقیت، همراه ما بمانید.

داستان کوتاه ترسناک چند خطی برای کودکان

در شبی تاریک و پر از باد، بچه‌ گربه‌ ای به نام پشمالو در دل جنگل راهش را گم کرده بود. او با نگرانی به اطراف نگاه می‌ کرد و مادرش را صدا می‌ زد. ناگهان سایه‌ ای بلند و ناشناس از دور نمایان شد. پشمالو وحشت‌ زده پا به فرار گذاشت و سایه به‌ دنبالش آمد
او به پای یک درخت کهنسال رسید و خودش را پشت آن پنهان کرد. سایه نزدیک شد و صدایی آرام گفت: پشمالو، من خودت هستم، سایه‌ ات. نترس با من بیا، مادرت همین نزدیکی‌ هاست.
پشمالو که ابتدا هنوز نگران بود، با دقت به سایه نگاه کرد و ناگهان متوجه شد که آن فقط تصویر خودش در تاریکی است و صدای مهربان، صدای مادرش است. مادرش از پشت درخت بیرون آمد، او را در آغوش گرفت و هر دو با هم راه خانه را در پیش گرفتند.
از آن شب به بعد، پشمالو دیگر از سایه‌ ها نمی‌ ترسید، چون فهمیده بود گاهی آن‌ چه ترسناک به‌ نظر می‌ رسد، در واقع بی‌ خطر است.

ترسناک ترین داستان های کوتاه چند خطی 

در سال ۱۳۱۰، زنی به نام محبوبه در یکی از روستاهای غرب کشور زندگی می‌ کرد و با زحمت چهار فرزندش را بزرگ می‌ کرد. یک روز قرار شد همکارش صبح زود او را برای رفتن به محل کار جدید همراهی کند. ساعت ۵ صبح کسی در زد و محبوبه فکر کرد همکارش آمده، پس پشت سر او راه افتاد. اما در مسیر متوجه شد رد پاهای او به طرز عجیبی بزرگ‌ تر می‌ شود. ترسید و برگشت خانه، جایی که دید همکار واقعی‌ اش تازه رسیده. او فهمید که موجودی شبیه به همکارش، در واقع جن بوده و قصد داشته او را با خود ببرد. از آن پس محبوبه هرگز تنها در تاریکی بیرون نرفت.

روایت کوتاه ترسناک واقعی

این ماجرای ترسناک واقعی از زبان پیرمردی اهل کاشان روایت شده که همیشه سحرگاهان به تنهایی به حمام عمومی می‌ رفت تا از شلوغی دور بماند. یکی از همان صبح‌ ها، زمانی که حمام هنوز در سکوت و تاریکی بود، مردی را دید که در حال شست‌ و شو بود. با او سلام کرد و پس از گپ‌  و گفتی دوستانه، از او خواست تا پشتش را کیسه بکشد. هنگام خم شدن، ناگهان متوجه شد که آن مرد به جای پا سُم دارد. با وجود ترسی که تمام وجودش را گرفت، خونسردی‌ اش را حفظ کرد، به بهانه سرما خودش را آب کشید و از او خداحافظی کرد. وقتی موضوع را با حمامی و چند نفر از نزدیکانش در میان گذاشت، همه گفتند چنین کسی را ندیده‌ اند. هرچند دیگر آن مرد مرموز را ندید، اما هنوز با شگفتی از شجاعتی که نشان داده و باز هم تنها به حمام رفته، یاد می‌ کند.

داستان کوتاه ترسناک چند خطی جدید
داستان کوتاه ترسناک چند خطی جدید

مردی اهل بیگو در جزیره گوام شبی حدود ساعت ۲ نیمه‌ شب، پس از مهمانی در حال بازگشت به خانه بود. در مسیر، دختر بچه‌ ای را کنار جاده دید و ناگهان او را در آینه عقب ماشین دید که صورتش را به شیشه چسبانده بود. بعد از ناپدید شدنش، با وحشت به راه ادامه داد. وقتی به خانه رسید، همان دختر را کنار پیاده‌ رو دید که به او لبخند می‌ زد و در اثر شوک، کنترل ماشین را از دست داد و تصادف کرد. چند روز بعد، در همان محل یک صلیب قدیمی یافت که ظاهراً محل تصادف مرگبار همان دختر بوده است. از آن شب، همیشه شب‌ ها با کسی به خانه بر می‌ گردد.

داستان کوتاه ترسناک چند خطی شیطانی 

شب‌ ها صدای خش‌ خش عجیبی از اتاق زیر شیروانی به گوش می‌ رسید که خانواده ابتدا آن را جدی نمی‌ گرفتند. اما یک شب، بخشی از سقف شکافت و تکه‌ ای استخوان پوسیده آویزان شد. سپس چشمان سیاه و براق یک موجود مرموز در تاریکی ظاهر شد و به خانواده خیره شد. پس از این حادثه، چراغ‌ ها خاموش شدند و پدر خانواده ناپدید شد. از آن زمان، هر شب یکی از اعضای خانواده ناپدید می‌ شد و تنها صدای خش‌ خش و آن چشمان ترسناک باقی می‌ ماندند که روز به روز نزدیک‌ تر  میشدند.

داستان کوتاه ترسناک چند خطی چیست

داستان کوتاه ترسناک، نوعی روایت فشرده و کوتاه است که با چند جمله یا پاراگراف کوتاه، فضای ترسناک و دلهره‌ آور ایجاد می‌ کند. این داستان‌ ها معمولا بر پایه اتفاقات غیر منتظره، عناصر سورئال یا حضور موجودات مرموز و ناشناخته شکل می‌ گیرند و هدفشان برانگیختن حس وحشت، اضطراب و تعلیق در ذهن خواننده است. برخلاف داستان‌ های بلند که زمان و فرصت بیشتری برای شرح جزئیات و توسعه شخصیت‌ ها دارند، داستان کوتاه ترسناک با استفاده از توصیف‌ های موجز و زبان تاثیرگذار، سریعاً فضای داستان را می‌ سازد و مخاطب را درگیر احساسات ناخوشایند و ترس‌ آور می‌ کند.
در این نوع داستان‌ ها معمولا اطلاعات به اندازه‌ ای محدود می‌ شوند که ذهن خواننده مجبور شود بین سطور، ترس‌ ها و حدس‌ های خود را شکل دهد. وجود رمز و راز، تاریکی، سکوت‌ های مرموز، و عناصر غیرقابل توضیح، همگی دست به دست هم می‌ دهند تا حس ترس و نگرانی را تشدید کنند. همچنین پایان‌ های باز یا ناگهانی که به طور کامل توضیح داده  نمی شدند، در بسیاری از داستان‌ های کوتاه ترسناک دیده می‌ شود تا ترس و ابهام تا مدتها در ذهن خواننده باقی بماند.
در نهایت داستان کوتاه ترسناک با همین قدرت خلاصه‌ گویی و ایجاد فضای سنگین، می‌ تواند تاثیر عمیقی روی خواننده بگذارد و حتی پس از خواندن، خاطره و حس ترس را ماندگار کند.

داستان کوتاه ترسناک چند خطی جن زده
داستان کوتاه ترسناک چند خطی جن زده

یکی از شب‌ ها بعد از کلاس، دوستم تصمیم گرفت مسیر دانشگاه تا خوابگاه را پیاده برود. هوا خوب بود و چون نوبت شام با او بود، در راه چند تا همبرگر خرید. بعد از شام و تماشای فوتبال همه خوابیدند، اما او خوابش نمی‌ برد و در فکر بود. بالاخره که خوابش برد، با صدای هذیان گفتن یوسف، هم‌ اتاقی‌ اش بیدار شد. اول فکر کرد کابوس می‌ بیند، اما بعد صدای خنده و پچ‌ پچ شنید.
وقتی چشم‌ هایش را باز کرد، با صحنه‌ ای عجیب روبه‌رو شد: چند موجود سفید و گچی شکل دور تخت یوسف نشسته بودند، می‌ خندیدند و پچ‌ پچ می‌ کردند. ناگهان متوجه حضورش شدند و به سمت آشپزخانه فرار کردند. او از ترس تا صبح زیر لحاف قایم شد. صبح که موضوع را برای یوسف و بقیه تعریف کرد، همه گفتند چیزی ندیده و نشنیده‌ اند. فقط خودش شاهد آن صحنه عجیب بود.

داستان کوتاه ترسناک چند خطی خلاصه 

در نقطه‌ ای دور از شهر زن و شوهری در خانه‌ ای کهنه و جدا افتاده زندگی می‌ کردند. زن زبانی تند و رفتاری تندتر داشت، و شوهرش بیشتر وقت‌ ها سکوت را به هر واکنشی ترجیح می‌ داد.
یک روز مرد تصمیم گرفت در حیاط، چاهی برای آب بکند. آفتاب تند بود و صدای کلنگ به سنگ، سکوت اطراف را شکسته بود. اما ناگهان از دل چاه نسیمی سرد وزید و صدایی ناشناخته شنیده شد. زن با دیدن این صحنه چراغ‌ قوه‌ ای به مرد داد و با طنابی او را به داخل چاه فرستاد تا منبع صدا را بررسی کند.
دقایقی بعد مرد با ورقی قدیمی و خاک‌ خورده از چاه بالا آمد. روی آن با خطی عجیب نوشته شده بود: چیزهای بیشتری بفرست. زن که این پیام را خواند، بدون گفتن حرفی به سمت خانه دوید و صندوقچه‌ اش را گشود؛ جواهرات و اشیای قیمتی‌ اش را در جای امنی پنهان کرد.
وقتی مرد برگشت، پشت وانتش را پر از چراغ‌ قوه‌ های مستعمل و وسایل بی‌ ارزش کرده بود.
عصبانی بود، لگد به جعبه‌ ها می‌ زد و زیر لب غرولند می‌ کرد. زن ناگهان فرمان را در دست گرفت: خودش پشت فرمان نشست، مرد را داخل یک سطل آهنی انداخت، و با طناب او را به درون چاه فرستاد.
ده دقیقه گذشت و زن که منتظر بالا آمدن شوهرش بود، طناب را بالا کشید، اما سطل خالی بود. فقط نوشته‌ ای روی آن باقی مانده بود، با همان خط قبلی: ممنون بابت گوشت.

داستان کوتاه ترسناک چند خطی خارجی
داستان کوتاه ترسناک چند خطی خارجی

امیلی از کودکی از تاریکی می‌ ترسید و شب‌ ها زیر پتو قایم می‌ شد. یک شب پس از کار طولانی، ماشینش وسط جاده خاموش شد و در تاریکی گیر افتاد. ترس قدیمی‌ اش سراغش آمد، اما یاد جمله پدرش افتاد که گفت: ترس فقط در ذهن است. نفس عمیق کشید و آرام شد. چشم که باز کرد، نور کم‌ سوی پمپ‌ بنزین را دید و به سمت آن رفت. آن شب فهمید ترس سایه‌ ای در ذهن است و تصمیم گرفت دیگر نگذارد ترس بر او غلبه کند.

داستان کوتاه ترسناک چند خطی گروهی 

یک گروه کاوشگر به دنبال یک گنج قدیمی به کوهستانی دورافتاده رفتند و وارد غاری تاریک و سرد شدند. هوا سنگین و نمناک بود و دیوارهای غار پر از نقش‌ های عجیب و لکه‌ های قرمز بود. هر قدم صدای ترسناکی در غار می‌ انداخت.
ناگهان صدایی خش‌ دار و عجیبی به زبانی قدیمی در غار پیچید و سپس صدای آرام و ترسناکی گفت: اینجا جای شما نیست
وقتی کاوشگران برگشتند، یک موجود بزرگ و ترسناک را دیدند؛ قامتش بلندتر از سقف غار بود، چشمانش تاریک و براق و پوستش مثل سنگ شکسته بود. نگاهش سرد و بی‌ رحم بود، مثل اینکه می‌ خواست جانشان را یخ بزند.
آن‌ ها شروع به فرار کردند، اما غار تغییر کرد. دیوارها نزدیک شدند، سایه‌ ها حرکت کردند و صداهایی از دوردست اسمشان را صدا زدند. یکی یکی ناپدید شدند و هیچ‌ کس دیگر از آن غار بیرون نیامد. تنها چیزی که ماند، همان صدای ترسناک بود: اینجا جای شما نیست.

داستان ترسناک کوتاه درباره ارواح
داستان ترسناک کوتاه درباره ارواح

چند دوست کنجکاو تصمیم گرفتند به کلبه‌ ای قدیمی و ترسناک در دل جنگل بروند، جایی که شایعه بود روح زنی گرفتار شده است. وقتی وارد کلبه شدند، صدای ناله ضعیفی از زیرزمین شنیدند. با دلهره به آنجا رفتند و زنی با چهره رنگ‌ پریده و چشمانی خالی از نور دیدند که گفت: من اینجا زندانی‌ ام، کمکم کنید. دوستانش ترسیدند و فرار کردند، اما یکی از آن‌ ها که شجاع‌ تر بود، ایستاد و گفت: ما کمکت می‌ کنیم.
زن به آهستگی گفت: آن‌ ها مرا کشتند و نمی‌ خواستند کسی حقیقت را بداند. در همین لحظه صدایی ناگهانی از بیرون آمد و زن ناپدید شد. دوستانش از کلبه بیرون دویدند و دیگر جرأت نزدیک شدن به آنجا را نداشتند، اما می‌ دانستند که روح زن هنوز در آن کلبه سرگردان است و منتظر کسی است که راز مخفی را فاش کند. این ماجرا همیشه در ذهنشان باقی ماند و ترس آن شب هیچ‌ گاه فراموش نشد.

داستان کوتاه ترسناک با پایان غیر منتظره

حدوده چند سال پیش آدریان و لئو، دو مرد جوان، نیمه‌ شب در جاده‌ ای متروکه رانندگی می‌ کردند که ناگهان زنی سفیدپوش را وسط جاده دیدند. پشت سر او فقط موهای بلندش مشخص بود. وقتی به زن نزدیک‌ تر شدند، ترمز کردند و دیدند چهره‌ ای کریه با خون روی صورتش دارد. آدریان وحشت‌ زده پدال گاز را فشار داد، اما لحظاتی بعد لئو با وحشت دید زن بی‌ سر روی صندلی عقب نشسته است.
آدریان هم از آینه عقب متوجه شد که زن بدون سر آن‌ ها را تعقیب می‌ کند. این حادثه آن‌ ها را شوکه و ترساند و تا مدت‌ ها نمی‌ توانستند حرف بزنند. بعدا داستان را به خانواده و دوستان گفتند و تصمیم گرفتند هرگز به آن جاده نزدیک نشوند. این تجربه تاریک و هراسناک، برای همیشه در ذهنشان باقی ماند.

داستان کوتاه ترسناک واقعی ایرانی

من پسر ۲۳ ساله‌ ای هستم. حدود چهار سال پیش، وقتی ۱۹ سالم بود، یک روز ظهر تقریبا ساعت سه، خانه تنها بودم که ناگهان در زدند. وقتی در را باز کردم، یک پیرمرد مسن را دیدم که زیر آیفون نشسته بود. اول فکر کردم شاید گداست و دنبال پول است. پرسیدم: جان‌، کاری داشتید؟ او گفت: من همسایه هم‌ کوچه‌ مونم، لطفا یک لیوان آب‌ قند یا شکلات بیارید، ضعف کردم.
من با احترام گفتم: باشه همین الان. سریع رفتم و برایش شربت آوردم. وقتی بهش دادم، پرسیدم: حالا که بهتر شدید، می‌ خواید برگردید خونه؟ گفت: نه، ممنون.
پیرمرد را بلند کردم و کمک کردم بره داخل خانه‌ اش. در را باز کرد و رفت تو. اما چشمم به یک اعلامیه ترحیم روی در خورد که عکس همان پیرمرد روی آن بود. از ترس قلبم داشت می‌ ترکید و فرار کردم.
چند روز بعد، وقتی ترسم کمتر شد، دوباره رفتم و زنگ زدم، اما خانه خالی بود. همسایه‌ ها گفتند دو ماه قبل پسرش فوت کرده و آن پیرمرد هم دیگر نیست. تا امروز هم نمی‌ دانم آن روز واقعا آن مرد چه کسی بود؟ روحش بود یا همزادش؟ یا شاید این اتفاق پیامی برای من داشت.

داستان ترسناک چند خطی در حد مرگ کوتاه
داستان ترسناک چند خطی در حد مرگ کوتاه 

این داستان ترسناک در یکی از شهرستان‌ های غرب کشور و مربوط به حدود سال ۱۳۱۰ اتفاق افتاده است. در یک روستا زنی به نام محبوبه زندگی می‌ کرد که پس از فوت همسرش، تصمیم گرفت ازدواج نکند و خودش چهار فرزندش را بزرگ کند. محبوبه صبح‌ ها خیلی زود، حوالی ساعت ۵، همراه چند زن دیگر به محل کارشان می‌ رفتند. روزی محل کارشان تغییر کرد و با محبوبه شرط گذاشتند که صبح ساعت ۵ آن‌ ها را دنبال کنند تا به محل جدید بروند.
صبح فردا، درست ساعت ۵ و وقتی برف سنگینی باریده بود، در خانه به صدا درآمد. محبوبه به سمت در رفت تا برای سر کار رفتن آماده شود. وقتی بیرون آمد، همکارش را دید که منتظر بود. در را بست و پشت سر همکارش حرکت کرد. چون برف زیاد بود، پای خودش را روی جای پای همکارش می‌ گذاشت.
بعد از مدتی متوجه شد جای پای همکار ش بزرگ‌ تر و بزرگ‌ تر می‌ شود. او با خودش چیزی نگفت و به راهش ادامه داد، اما وقتی جای پاها خیلی بزرگ شد، همان جا ایستاد و سریع به خانه برگشت. وقتی رسید، با تعجب دید همکارش همان جا، جلوی در خانه منتظرش ایستاده است.
همکارش به او گفت: خوب کردی که برگشتی، آن شخص اصلاً انسان نبود، بلکه جن بود و می‌ خواست تو را با خود ببرد.

داستان کوتاه ترسناک چند خطی خانم باردار 

در شبی بارانی و تاریک زنی باردار تنها در خانه‌ ای قدیمی و دورافتاده منتظر تولد فرزندش بود. صدای نوزاد از داخل شکمش شنیده می‌ شد، اما چیزی عجیب همراه آن بود؛ صدای گریه‌ ای کودکانه که از بیرون خانه می‌ آمد. زن نگران و وحشت‌ زده به شکمش نگاه کرد. حس کرد چیزی درونش تکان می‌ خورد، نه مانند جنین، بلکه انگار موجودی می‌ خواهد از درونش بیرون بیاید.
در همان لحظه، در اتاق با صدایی آرام باز شد. سایه‌ ای بلند و سیاه وارد شد، چشمانش در تاریکی می‌ درخشید. سایه با صدایی آرام و ترسناک گفت: من برای تو آمده‌ ام. زن فریادی از ته دل کشید، نور ها خاموش شد، و همه‌ چیز در تاریکی فرو رفت. از آن شب، دیگر کسی او را ندید… تنها صدای گریه نوزادی است که هنوز از آن خانه شنیده می‌ شود.

داستان ترسناک صدایی از آینه 

سارا تنها در خانه بود و مثل همیشه، قبل از خواب جلوی آینه نشست تا موهایش را شانه کند. آینه قدیمی بود و از مادربزرگش به او رسیده بود.
همان‌ طور که مشغول شانه زدن بود، صدای نفس کشیدن آرامی شنید. اول فکر کرد خیالاتی شده، اما وقتی به آینه نگاه کرد، دید تصویرش لبخند می‌ زند؛ در حالی‌ که خودش لبخند نزده بود.
ناگهان تصویر درون آینه با صدایی آرام گفت: من همیشه اینجا بودم، سارا با وحشت آینه را با پارچه پوشاند. اما از آن شب به بعد، هر وقت همه‌ جا ساکت می‌ شود، هنوز صدای نفس‌ کشیدن کسی را از پشت آینه می‌ شنود.

داستان ترسناک چشم سوم مادربزرگداستان ترسناک چشم سوم مادربزرگ

یک شب هنگام خواب دختر چهار ساله‌ ام زیر لب آهنگی را زمزمه می‌ کرد که برایم عجیب آشنا بود. کمی دقیق‌ تر گوش دادم و با ناباوری فهمیدم همان لالایی‌ ای است که مادرم در کودکی برایم می‌ خواند. با تعجب از او پرسیدم: این آهنگو از کجا یاد گرفتی؟
او خیلی ساده و آرام جواب داد: مادربزرگم هر شب قبل خواب برام می‌ خونه.
قلبم فرو ریخت. مادرم، یعنی مادربزرگ او، پنج سال پیش از تولد دخترم فوت کرده بود.
نفس در سینه‌ ام حبس شد. خانه ساکت شد. دخترم همان‌ طور آرام چشمانش را بست و گفت: اون همیشه کنار تختم می‌ نشینه و برام می‌ خونه، مثل امشب. آن شب تا صبح جرأت نکردم حتی پلک بزنم. هنوز هم نمی‌ دانم چه کسی واقعا برای دخترم لالایی می‌ خوانَد.

داستان ترسناک چند خطی پدربزرگ

بعد از یک روز کاری خسته‌کننده، به خونه‌ی پدربزرگم برگشتم تا با هم برای مهمونی بریم. بهش گفتم می‌ روم حموم چون بدنم روغنیه، اونم سر تکون داد. نیم ساعت بعد از حموم که اومدم بیرون، دیدم هنوز نشسته. گفتم آماده شو بریم، اما چند دقیقه بعد دیدم ناپدید شده. تماس گرفتم، گفت پنج دقیقه بعد از اینکه من رفتم حموم، خونه رو ترک کرده.
یه ترس عجیب افتاد به دلم… پس اون که بود باهاش حرف زدم؟ همه چراغ‌ ها رو خاموش کردم جز آشپزخونه ولی وقتی خواستم از خونه برم بیرون، دیدم پدربزرگم با چشمایی بی‌ روح و لبخندی عجیب توی آشپزخونه وایستاده و منو نگاه می‌ کرد. فقط یادمه درو قفل کردم و دویدم توی خیابون. بدون اینکه حتی جرأت کنم پشت سرمو نگاه کنم.

داستان ترسناک چند خطی پسر بچه‌ ی پشت پنجره 

مدتی بود هر شب، درست ساعت سه، سایه‌ ی یک پسربچه را پشت پنجره‌ ی اتاقم می‌ دیدم. فکر می‌ کردم توهم است یا شاید بچه‌ ای بازیگوش از همسایه‌ ها. اما سایه‌ اش هر شب دقیقا همان‌ جا می‌ ایستاد، بی‌ حرکت، بی‌ صدا.
یک شب طاقت نیاوردم. چراغ‌ قوه‌ ام را برداشتم و به سمت پنجره نور انداختم. قلبم ایستاد. چهره‌ ی پسربچه، دقیقا مثل عکس‌ کودکی من بود. همان لباس، همان نگاه، همان زخم کوچک روی ابرو. خشکم زده بود. نه می‌ توانستم جیغ بزنم نه تکان بخورم. فقط تماشا می‌ کردم.
او لبخند زد، لبخندی که هیچ وقت در عکس‌ های کودکی‌ ام نبود. از آن شب به بعد دیگر هیچ‌ وقت خودم را در آینه نگاه نکردم. چون نمی‌ دانم آن‌ که در آینه می‌ بینم، واقعا منم یا اون.

داستان ترسناک دو خطی داستان مرگ اسب ها

بابابزرگم همیشه یه داستان عجیب از گذشته تعریف می‌ کرد؛ می‌ گفت پدربزرگِ پدربزرگش خانِ شهرشون بوده و خونه‌ ای بزرگ داشته که تمام خانواده و فامیل توی حیاطش خونه داشتن. شب‌ ها حیاط اون‌ قدر تاریک می‌ شده که جرأت نمی‌ کردن برای دستشویی بیرون برن. خان حدود ۱۲۰ اسب داشته، اما هر شب چند تا از اسب‌ ها به‌ طرز عجیبی می‌ مردن یا بچه می‌ انداختن.
یک شب، خان با پسر و نوه‌ اش کشیک می‌ دن و می‌ بینن اسبی بی‌ سوار دور حیاط می‌ چرخه. خان که مرد دانایی بوده، سنجاق فلزی‌ ای توی هوا می‌ بنده و ناگهان زنی با موهای طلایی ظاهر می‌ شه. زن با گریه و التماس می‌ خواد آزادش کنن تا به بچه‌ هاش شیر بده. قول می‌ ده به هفت نسل خان آسیب نرسونه. خان هم شرط رو می‌ پذیره و آزادش می‌ کنه. از اون شب دیگه هیچ اسبی نمرد.

داستان ترسناک چند خطی
داستان ترسناک چند خطی

شب بود و باران می‌ بارید. سارا تنها در خانه بود که صدای خش‌ خش عجیبی از طبقه بالا آمد. آرام قدم برداشت و به سمت پله‌ ها رفت. وقتی چراغ‌ قوه‌ اش را روشن کرد، دید سایه‌ ای سیاه از کنار دیوار عبور کرد. قلبش تند تند زد، برگشت تا فرار کند، اما درِ ورودی بسته شده بود و صدایی سرد پشت سرش گفت: کجا می‌ خوای بری؟

⏬مقالات پیشنهادی برای شما عزیزان⏬

داستان کوتاه برای ابتدایی هاموسیقی رقص معاصر
طراحی معماری سنتی ایرانی

مطالعه بیشتر