
داستان کوتاه مناسب کودکان دبستانی باید ساده، کوتاه و سرگرم کننده باشند. معمولا موضوعاتی مثل حیوانات، دوستی، طبیعت و ماجراهای روزمره برای آن ها جذابیت زیادی دارد و باعث می شود بهتر با داستان ارتباط برقرار کنند. در این مقاله از وب سایت هنرمند ایران، با موضوع داستان کوتاه برای ابتدایی همراه شما هستیم؛ با نگاهی هنری به دنیای فرهنگ و خلاقیت، همراه ما بمانید.
داستان کوتاه برای ابتدایی خلاصه
داستان کوتاه برای ابتدایی ها
روزی در مزرعه ای سرسبز، مرغی با پرهای قرمز زندگی می کرد که همه او را پر قرمزی صدا می زدند. یک روز، روباه گرسنه ای او را دید و تصمیم گرفت شکارش کند. بی صدا به او نزدیک شد، او را درون گونی انداخت و به خانه اش برد.
دوست کبوتر پر قرمزی همه چیز را دید و نقشه ای کشید. خود را زخمی نشان داد تا روباه را فریب دهد. روباه گونی را زمین گذاشت و به دنبال کبوتر رفت. پر قرمزی از گونی بیرون آمد، سنگی داخل آن گذاشت و فرار کرد.
روباه که شکار دومش را هم از دست داده بود، با عصبانیت گونی را در قابلمه ی آب جوش ریخت. اما وقتی صدای افتادن سنگ را شنید و آب داغ به صورتش پاشید، فهمید فریب خورده است. پر قرمزی با کمک دوستش نجات یافت و روباه گرسنه ماند.
داستان کوتاه جالب برای مدرسه کلاس چهارم ابتدایی
روزی روزگاری زنبور کوچکی به نام زری در یک باغ شاد و رنگارنگ زندگی می کرد. یک روز هنگام پرواز، چیزی براق میان گلها دید. نزدیک رفت و با شگفتی دید که یک جفت کفش کوچک و قرمز آنجاست! آن ها درست به اندازه پاهای کوچکش بودند.
زری با خوشحالی کفش ها را پوشید. حس می کرد سبک تر از همیشه است! با آن کفش های براق، پروازش راحت تر شده بود. او به هر گوشه ی باغ سر زد، از بالای درخت ها گذشت و به دیدن حیوانات جنگل رفت.
زری در سفر هایش با یک سنجاب بازیگوش، یک خرس مهربان و یک خرگوش خجالتی دوست شد. همه از کفش های قرمز زری تعریف می کردند و او هم خوشحال بود که کفش هایش باعث دوستی های تازه شده اند.
اما یک روز که روی سنگی نشست، بند کفشش پاره شد و بعد یکی از کفش ها در رود افتاد و با جریان آب رفت. زری ناراحت شد. فکر می کرد دیگر نمیتواند پرواز کند یا به دیدن دوستانش برود.
اما سنجاب و خرگوش و خرس دورش جمع شدند و گفتند: تو با یا بی کفش، دوست خوب ما هستی!
زری لبخند زد، بال هایش را باز کرد و آرام از زمین بلند شد. دید که هنوز هم می تواند پرواز کند، حتی بدون کفش های قرمز. از آن روز به بعد، زری فهمید که شادی واقعی در دوستی و بازی با کسانی ست که دوستشان داریم، نه در چیزهایی که می پوشیم یا داریم.
داستان کوتاه برای ابتدایی پنجم

در یک صبح آفتابی، کلاغی زرنگ در جنگل پرواز می کرد که ناگهان چشمش به یک تکه پنیر خوش بو افتاد. سریع آن را با منقار گرفت و روی شاخه ی بلندی نشست تا در آرامش آن را نوش جان کند. در همین هنگام روباه گرسنه ای که در حال قدم زدن بود، بوی پنیر را حس کرد و سرش را بالا گرفت. وقتی چشمش به کلاغ و پنیر افتاد، نقشه ای در ذهنش کشید. روباه با چهره ای دوستانه زیر درخت رفت و با صدای نرمی گفت:
سلام کلاغ خوش تیپ! چه پرهای براقی داری! به نظرم از همه پرنده ها خوش صداتری، کلاغ که تا آن لحظه ساکت بود، از شنیدن این حرف ها سر ذوق آمد. با خودش گفت:
چه خوب! همه بالاخره فهمیدن که من چقدر خاصم! برای اینکه خودش را نشان دهد، دهانش را باز کرد تا آواز بخواند… اما به محض باز شدن منقارش، پنیر افتاد پایین، روباه با زرنگی پنیر را برداشت، نگاهی به کلاغ انداخت و گفت:
ممنون بابت صبحانه، دوست خوش صدا! و با خنده دور شد. کلاغ که تازه متوجه فریب روباه شده بود، با حسرت گفت:
ای کاش فریب تعریف های بی اساس را نمی خوردم. از این به بعد، به هر تعریفی اعتماد نمی کنم.
داستان کوتاه برای ابتدایی با نام نویسنده
در روزی گرم، مورچه ای سخت کوش در حال جمع آوری غذا برای زمستان بود، در حالی که ملخی شاد با آواز و بازی وقت می گذراند. ملخ از کار زیاد مورچه تعجب کرد، اما مورچه گفت برای روزهای سرد آماده می شود.
با رسیدن زمستان، غذا کمیاب شد و ملخ گرسنه و سرد پشیمان شد. او به سراغ مورچه رفت و از او کمک خواست. مورچه با مهربانی او را پذیرفت و به او غذا داد. ملخ فهمید که باید برای آینده فکر کرد و فقط به خوش گذرانی نپرداخت.
خلاصه داستان کوتاه برای کلاس سوم ابتدایی
ننه کلاغه یک جوجه ی بازیگوش داشت که هنوز پرواز بلد نبود. وقتی مادر برای پیدا کردن غذا رفت، جوجه از لانه پایین افتاد، ولی آسیبی ندید.
یک کلاغ رهگذر جوجه را دید و برای کمک رفت. اما خبر افتادن جوجه، کمکم بزرگ تر شد و به اشتباه به همه گفته شد که جوجه مرده است! وقتی کلاغ ها با ناراحتی برگشتند، دیدند جوجه سالم است و فقط ترسیده.
آن ها فهمیدند که نباید حرف هایی را که با چشم خود ندیده اند، بزرگ کنند یا پخش کنند. و این گونه ضرب المثل یک کلاغ، چهل کلاغ شکل گرفت.
جوجه داستان کوتاه برای ابتدایی
در مزرعه ای سرسبز، خانم مرغه صاحب جوجه ای زرد و دیرتر از بقیه شد. جوجه کوچولو ناراحت بود چون خواهر و برادر هایش با او بازی نمی کردند. روزی که مامان مرغه بیرون رفت، گربه ای خطرناک به خانه نزدیک شد. همه ترسیده بودند، ولی جوجه کوچولو باهوش نقشه ای کشید. او با کمک پرهای دیگران یک توپ را شبیه جوجه درست کرد و گربه را فریب داد. گربه توپ را قورت داد و فرار کرد، و از آن روز، همه جوجه ها به قهرمان کوچولو احترام گذاشتند و با او دوست شدند.
داستان کوتاه حضرت موسی برای کلاس سوم ابتدایی
وقتی آن ها به دریا رسیدند، خداوند دریا را برایشان شکافت و راهی باز شد. موسی و قومش از آن عبور کردند. اما زمانی که فرعون و سپاهیانش وارد دریا شدند، آب دریا به هم آمد و آن ها غرق شدند.
پس از نجات، موسی قومش را در بیابان هدایت کرد. در همان بیابان بود که خداوند کتاب آسمانی تورات را بر او نازل کرد تا راهنمای مردم باشد.
داستان کوتاه شاهنامه برای کلاس دوم ابتدایی
کفشدوزک داستان کوتاه برای ابتدایی
روزی روزگاری در جنگلی سرسبز، خانواده کفشدوزک ها زندگی می کردند. مامان کفشدوزک کفش های زیبا می دوخت و بابا کفشدوزک آن ها را به فروش می رساند. پسرشان، خال خالی آرزو داشت مثل مادرش کفش بدوزد، اما والدینش می گفتند هنوز بچه است و باید بازی کند.
خبر عروسی خاله سوسکه در جنگل پیچید و همه حیوانات دوست داشتند با لباس و کفش نو در جشن حاضر شوند. مامان کفشدوزک با تلاش زیاد برای همه کفش دوخت، اما از شدت کار خسته و بیمار شد و در رختخواب افتاد.
وقتی آقا و خانم هزار پا برای سفارش کفش آمدند و دیدند مامان کفشدوزک حالش خوب نیست، ناراحت شدند و رفتند. اما روز بعد هزارپا ها کفش های مناسب پای خود را در کارگاه پیدا کردند و فهمیدند که خال خالی، پسر کوچک، شب ها بیدار مانده و آن ها را دوخته است.
هزارپا ها از این هدیه خوشحال شدند و داروهای گیاهی برای بهبود مامان کفشدوزک آوردند. او زودتر خوب شد و با خانواده اش در جشن عروسی شرکت کرد. همه حیوانات با کفش های نو می رقصیدند و هزارپا ها از مهارت خال خالی تعریف می کرد. مامان و بابا کفشدوزک به پسرشان افتخار کردند.
داستان کوتاه برای دوم ابتدایی
در یک مزرعه ی زیبا و سبز، جوجه کوچولو ی زرد رنگی به نام زردک زندگی می کرد. زردک خیلی دوست داشت بتواند پرواز کند مثل پرندگان بزرگ و آزاد در آسمان. هر روز صبح وقتی خورشید تازه طلوع کرده بود، زردک از لبه لانه اش بالا می رفت و با شجاعت از آن پایین می پرید. ولی هر بار که می پرید، با یک صدای تق کوچک روی زمین می نشست و کمی ناراحت می شد.
زردک خیلی دوست داشت که بتواند پرواز کند، اما نمی دانست چطور باید بال هایش را تکان دهد و در هوا بماند. روزی وقتی دوباره داشت از لانه پایین می پرید، ناگهان یک پروانه ی رنگارنگ و زیبا نزدیکش پر زد و گفت: زردک جان، تو باید بال هایت را قوی تر تکان بدهی و کمی بیشتر تمرین کنی، من به تو کمک می کنم.
زردک از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد و با کمک پروانه شروع به تمرین کرد. پروانه به او نشان داد که چطور باید بال هایش را باز کند و آن ها را بالا و پایین ببرد. زردک هر روز بیشتر و بیشتر تمرین می کرد و هر بار بهتر می شد.
یک روز صبح وقتی آفتاب خیلی گرم و روشن بود، زردک دوباره از لانه پرید. این بار او بال هایش را با قدرت بیشتری تکان داد و احساس کرد که روی هوا شناور شده است! زردک برای اولین بار پرواز کرد! او خیلی خوشحال بود و به پروانه نگاه کرد و گفت: ممنونم که به من کمک کردی!
زردک و پروانه با هم دور مزرعه پرواز کردند، از بالای درخت ها رد شدند و به پرندگان دیگر سلام دادند. زردک فهمید که با تمرین و کمک دوستان، هیچ کاری سخت نیست.
از آن روز به بعد، زردک هر روز پرواز می کرد و قصه ی شجاعت و تلاشش را به همه حیوانات مزرعه تعریف می کرد.
داستان کوتاه برای ابتدایی طنز
روزی روزگاری زن و شوهری با هم زندگی می کردند که ازدواج خوشبختی داشتند و یک گربه خانگی هم همراه شان بود. اما مرد به دلایلی عجیب از گربه اش خیلی بدش می آمد و هر روز به فکر این بود که چطور از دستش خلاص شود.
یک روز تصمیم گرفت نقشه ای بکشد. گربه را درون یک گونی گذاشت و بیست کوچه دورتر از خانه شان رها کرد. مرد با خیال راحت برگشت و فکر کرد: حالا که بیست کوچه دورش کردم، دیگر هرگز نمی آید.
اما وقتی به خانه برگشت، دید گربه دوباره آنجاست و آرام روی ایوان نشسته بود. مرد خیلی متعجب و عصبی شد و گفت: چطور ممکن است اینجا بیاید؟!
چند روز گذشت و مرد نقشه جدیدی کشید. این بار گربه را در گونی گذاشت و چهل کوچه دورتر رهایش کرد. وقتی به خانه برگشت، باز هم گربه را سرجایش دید، عصبانیتش بیشتر شد و پاهایش را روی زمین کوبید.
در نهایت آخرین نقشه اش را اجرا کرد. گربه را در گونی گذاشت و تا جایی که می توانست رانندگی کرد، پیچید و چرخید تا از خانه خیلی دور شد. وقتی ایستاد و گونی را باز کرد، دید گونی خالی است، گربه رفته بود. او سریع تلفن را برداشت و شماره همسرش را گرفت. وقتی همسرش گوشی را برداشت، پرسید: عزیزم، گربه تو خانه هست؟
همسرش جواب داد: بله، همین جا کنار تو است. مرد با تعجب گفت: می تونی گوشی رو به گربه بدی؟ باید ازش بپرسم چطور برگشته!
داستان کوتاه برای ابتدایی روز معلم
یک روز زیبای بهاری، کلاس پر از شور و نشاط بود. بچه ها با ذوق و شوق روی صندلی هایشان نشسته بودند و چشم انتظار ورود معلم بودند. آن روز، روز معلم بود و همه می خواستند با هدیه های کوچکی از زحمات معلم خود قدردانی کنند.
زهرا یکی از شاگردان، یک نقاشی قشنگ از گل آفتابگردان کشیده بود. او نقاشی اش را با دقت در کاغذی رنگارنگ پیچیده و همراه خود به کلاس آورده بود. وقتی معلم وارد کلاس شد، صدای شادی بچه ها بلند شد و همه به پیشوازش رفتند.
زهرا با کمی خجالت جلو آمد و نقاشی اش را به معلم تقدیم کرد. معلم با مهربانی آن را گرفت، نگاهی پر از محبت به آن انداخت و لبخند زد. سپس گفت: چقدر زیباست زهرا جان! این هدیه دل من را شاد کرد. گل آفتابگردان تو، نشانه روشنایی و امید است. ممنونم عزیزم.
با شنیدن این حرف لبخند روی صورت زهرا نشست و خوشحال شد. دیگر دانش آموزان هم هدیه های خود را به معلم دادند. کلاس پر از شور و صمیمیت شد. معلم با دلگرمی از همه تشکر کرد و گفت: شما بزرگ ترین هدیه زندگی من هستید. دیدن پیشرفت شما، بهترین پاداش برای من است.
در پایان معلم از بچه ها خواست که هر روز با کوشش و یادگیری، قدمی به سوی آینده ای بهتر بردارند، تا هم خودشان موفق شوند و هم کشورشان را بسازند.
داستان تخیلی کوتاه برای کلاس سوم ابتدایی 
موش کوچولویی با مادرش در گوشه ای از یک خانه بزرگ زندگی می کردند. مادرش به او گفت که نباید خیلی به صاحب خانه ها اعتماد کند و بدون اجازه از لانه بیرون نرود.
یک روز موش کوچولو بی خبر از خانه بیرون رفت و کیک تولد صاحب خانه را لیس زد. صدای صاحب خانه را شنید و سریع پنهان شد.
صاحب خانه متوجه سوراخی در کیک شد و گفت باید موش را مراقب باشند. روز بعد موش دوباره به آشپزخانه رفت و این بار به سمت پنیر دوید، اما داخل تله موش گرفتار شد.
دختر خانواده تله را دید و با ناراحتی گفت موش کوچولو را آزاد کند. وقتی مادرش حواسش نبود، تله را باز کرد و موش را آزاد کرد.
موش کوچولو سریع به لانه برگشت و به مادرش گفت که دیگر بدون اجازه بیرون نمی رود.
مادرش خوشحال شد و گفت قولش را قبول دارد. از آن به بعد موش کوچولو همیشه به حرف مادرش گوش داد و دیگر خطر نکرد.
داستان کوتاه اموزنده ابتدایی
یکی بود یکی نبود، در جنگلی سرسبز، یک مامان خوک با سه پسرش زندگی می کرد: مو مو، توتو و بو بو. روزی مامان گفت: بچه ها بزرگ شدین، وقتشه هر کدوم خونه ای برای خودتون بسازین.
مو مو که تنبل بود با برگ و شاخه، خونه ای سست ساخت. توتو کمی زرنگ تر بود و با چوب خونه ساخت. اما بو بو با تلاش زیاد، یک خانه محکم سنگی ساخت.
روزی یک گرگ گرسنه آمد و اول به خانه مو مو رفت. با یک فوت، خانه اش را خراب کرد. مو مو فرار کرد و به خانه توتو رفت. گرگ آمد و خانه چوبی را هم آتش زد. مو مو و توتو فرار کردند و رفتند پیش بو بو.
گرگ به خانه بو بو رسید و خیلی تلاش کرد، اما نتوانست آن را خراب کند یا آتش بزند. آخرش خواست از دود کش بیاید داخل، ولی دمش آتش گرفت و با جیغ از خانه بیرون پرید و فرار کرد.
از آن روز مو مو و توتو فهمیدند که تنبلی کار خوبی نیست. آن ها تصمیم گرفتند از بو بو یاد بگیرند و با تلاش، خانه های محکمی بسازند.
داستان کوتاه در مورد امام علی کلاس دوم ابتدایی
روزی امام علی (ع) متوجه شدند زره جنگی شان گم شده است. در بازار مردی را دیدند که زره را داشت. امام پرسیدند این زره برای کیست؟
مرد گفت زره مال خودش است و امام اشتباه می کنند.
امام علی پیشنهاد دادند برای روشن شدن موضوع به قاضی مراجعه کنند. قاضی گفت باید شاهدی برای اثبات وجود داشته باشد. امام گفتند شاهد ندارم ولی باید قانون رعایت شود.
قاضی به دلیل نبود شاهد، زره را به مرد مسیحی داد.
مرد مسیحی با دیدن عدالت امام، به اشتباه خود پی برد. او برگشت و زره را به امام علی پس داد و ایمان آورد.
از آن به بعد همراه امام علی بود و در راه حق گام برداشت. رفتار عادلانه امام علی (ع) باعث شد دل مردی روشن و ایمانش قوی شود.
داستان کوتاه ابتدایی برای دختران

در باغی زیبا گل رز قرمز و مغروری زندگی می کرد که همیشه به خودش افتخار می کرد. پروانه کوچکی بود که از غرور گل رز ناراحت بود ولی چیزی نمی گفت.
یک روز طوفان شدیدی آمد و گل رز ترسید چون باد برگ هایش را می ریخت. پروانه با وجود ترسش، پرواز کرد و برگ های گل رز را محافظت کرد. بعد از طوفان، گل رز از پروانه تشکر کرد و گفت مهربانی از زیبایی مهم تر است.
پروانه گفت دوستی یعنی کمک کردن حتی به کسی که خوب نیست. گل رز مغروریش را کنار گذاشت و با پروانه دوست شد.
او فهمید هر کسی با هر شکلی می تواند زیبا و ارزشمند باشد. زیبایی واقعی در داشتن قلب مهربان است. و این گونه گل رز و پروانه دوستی خوبی با هم ساختند.
داستان کوتاه ابتدایی برای پسران
روزی روزگاری، پسری شجاع با پدر و مادرش نزدیک جنگلی بزرگ زندگی می کرد. پسر شجاع عاشق بازی در طبیعت و بالا رفتن از درختان و صخره ها بود. پدرش شکارچی بود و همیشه با کمک سنگ سیاه کوچکی که با خود داشت، شکار خوبی پیدا می کرد.
یک روز پدر سنگ سیاهش را گم کرد و دیگر نتوانست شکار کند. خانواده غذا نداشتند و گرسنه ماندند. مادر از پسر شجاع خواست دنبال سنگی مثل سنگ پدرش بگردد.
پسر اول به خانه دوستش رفت. اما او سنگ سیاه نداشت. گفت که همه ی سنگ های سیاهش را به پیرمردی بد خلق داده که بالای صخره سیاه زندگی می کند.
پسر شجاع تصمیم گرفت از صخره بالا برود. وقتی به خانه پیرمرد رسید، سنگی سیاه در میان توده ای از سنگ ها پیدا کرد. ناگهان پیرمرد برگشت و پرسید: اینجا چه می کنی؟
پسر شجاع سنگ را در جیبش پنهان کرد و با سرعت فرار کرد. او به خانه برگشت و سنگ را به پدرش داد. از آن روز، پدر دوباره شکار خوبی داشت و همیشه غذا در خانه شان پیدا می شد.
پدر و مادر به شجاعت و هوش پسرشان افتخار می کردند و با خوشحالی در کنار هم زندگی می کردند.
فواید داستان کوتاه ابتدایی
داستان های کوتاه نقش مهمی در رشد ذهنی و آموزشی کودکان دبستانی دارند. این داستان ها می توانند به تقویت زبان و مهارت های گفتاری آن ها کمک زیادی کنند. همچنین، شنیدن یا خواندن داستان باعث افزایش تخیل، خلاقیت و تمرکز کودکان می شود.
کودکان با گوش دادن به داستان، لغات جدید یاد می گیرند و اطلاعات عمومی شان بیشتر می شود. از طرفی این داستان ها مفاهیم اخلاقی و فرهنگی را به شیوه ای ساده و قابل فهم منتقل می کنند.
علاوه بر این کودکان از طریق داستان ها یاد می گیرند چگونه با چالش ها روبه رو شوند و راه حل هایی برای مشکلات خود پیدا کنند، که این موضوع باعث رشد مهارت های فردی و آرامش ذهنی آن ها می شود.
داستان کوتاه برای اول ابتدایی

روزی روزگاری یک گنجشک کوچولو زیر درختی نشسته بود. آسمون ابری شد و بارون شروع شد. گنجشک کوچولو ترسید و دنبال جایی برای پناه رفت. یک خرگوش مهربون آمد و گفت: بیا توی لونه من پناه بگیر. گنجشک کوچولو خوشحال شد و زیر لونه خرگوش رفت.
بارون تمام شد و خورشید دوباره آمد. گنجشک کوچولو به خرگوش گفت: مرسی که کمکم کردی. خرگوش لبخند زد و گفت: دوستی یعنی کمک کردن به هم. از آن روز به بعد، گنجشک و خرگوش بهترین دوست شدند.
داستان کوتاه برای اول ابتدایی با نقاشی
روزی روزگاری، خرگوش کوچولویی در جنگل زندگی می کرد. او خیلی گرسنه بود و دنبال غذا می گشت. ناگهان یک هویج بزرگ و نارنجی دید.
خرگوش خوشحال شد و گفت: این هویج خیلی خوشمزه به نظر می رسد. او هویج را کند و شروع به خوردن کرد. هویج خیلی شیرین و ترد بود. بعد از خوردن هویج، خرگوش انرژی گرفت و شروع کرد به بازی کردن با دوستانش.
آنها با هم می دویدند و می خندیدند. خرگوش یاد گرفت که گاهی باید صبور باشد تا غذای خوب پیدا کند. او هر روز به دنبال غذا می رفت و همیشه با دوستانش مهربان بود.
یک داستان کوتاه برای کلاس چهارم ابتدایی
در یک دهکده کوچک پسری به نام علی زندگی می کرد. علی همیشه دوست داشت نقاش شود، اما خیلی تازه کار بود و نقاشی هایش ساده و ناپخته بود. دوستانش گاهی به او می خندیدند و می گفتند: تو هیچ وقت نمی توانی نقاش خوبی شوی.
اما علی ناامید نشد. هر روز وقت می گذاشت و تمرین می کرد. او از کتاب های نقاشی یاد می گرفت و از معلمش کمک می خواست. کمکم دستش بهتر شد و نقاشی هایش زیباتر شدند.
یک روز در مدرسه مسابقه نقاشی برگزار شد. علی با اعتماد به نفس نقاشی خود را به نمایش گذاشت. همه از کار او خوششان آمد و او برنده جایزه اول شد.
علی فهمید که با تلاش و پشتکار می توان به هر هدفی رسید، حتی اگر اول سخت باشد.
داستان های آموزشی

1. دوستی واقعی
روزی روزگاری دو دوست به نام های سارا و امیر با هم بازی می کردند. یک روز امیر اسباب بازی جدیدی آورد، اما وقتی سارا خواست با آن بازی کند، امیر پذیرفت.
سارا ناراحت شد اما گفت: دوستی یعنی با هم بودن و کمک کردن، نه فقط داشتن چیزهای خوب.
از آن روز امیر یاد گرفت که باید چیزهای خوبش را با دوستش تقسیم کند و دوست واقعی کسی است که مهربان باشد.
2. صداقت همیشه بهترین راه است
یک روز علی از معلمش پرسید: اگر کاری را اشتباه انجام دادم، باید چه کنم؟
معلم لبخند زد و گفت: همیشه باید راستگو باشی و اشتباهت را قبول کنی. صداقت به تو کمک می کند که اعتماد دیگران را بدست آوری.
علی یاد گرفت که حتی اگر اشتباه کند، بهتر است راست بگوید و اصلاح کند.
⏬مقالات پیشنهادی برای شما عزیزان⏬
رقص معاصر ایرانی آموزش رقص سنتی ایرانیموسیقی سنتی ایرانی سنتور
💯👏